فیلم در کنار این تیپ سازی و نمادسازی سعی دارد به یک اقلیت توجه کند. درویش و پیرمرد همان اقلیت هستند. اقلیتی که پیش از انقلاب مورد سرکوب بودند و از نیروهای نظامی در امان نبودند. اقلیتی که چپ دست هستند یا چپ دست بودنشان مورد ستایش است. این اقلیت می تواند نمادی بر مارکسیست ها باشد؛ اما فیلمساز به مارکسیست یک وجه دینی می دهد. چپ درستکاری که همه چیزش درست است و در اقلیت قرار دارد. همین چپ پس از انقلاب هم مدتی در زندان است و بعد آزاد میشود و پس از آزادی به مقر چپ دیگری می رود که او را به سوی سعادت (نور) میرساند. نور وجه الوهی دارد و چسباندن آن به تفکر مارکسیستی پیش از انقلاب در تفکرات مجاهدین و فداییان وجود داشت که برای خود از عقاید و آرای لنین و مارکس و دین چیز دیگری ساختند. فیلم با آن همه خرده روایت ابتدا و انتهای قصه همان استخوان بندی را شامل می شود که ما را به همان سرکوب اقلیت برساند. اقلیت چپ که پیش و پس از انقلاب سرکوب شدند. اگر چنین باشد باید در نظر داشت چقدر فیلم خواهان برقراری چنین دیالوگی است و از آن مهمتر چرا آن شخص درستکار نمایندة این قشر محسوب می شود. آیا فیلمساز می خواهد در آن همه تصویر، دیالوگ، دوگانه های گل درشت چنین حرفی بزند؟ چسباندن چپ به عارف بودن چه وجهی از چپ گرایان پیش از انقلاب مشخص میکند؟ سوالات متفاوتی از معجون کمدی انسانی می توان داشت.>